ترسیده بود .صدای سرفه ی خشک پسرش می آمد.همه ی چراغ ها خاموش بود.خواب دیده بود حیاط خانه شان پر است لیوان های رویی یخ و مردمی که می آیند و می روند و برف می بارید و همه جا سپید بود.گازشان قطع بود ولی عرق کرده بود.نفس نفس می زد و باز صدای سرفه ی خشک پسر دو ساله اش را می شنید.نگاه کرد به پسرکش .اشک آمد توی چشمانش.
.
می خواست چیزی نذر کند برای پسرش.ولی تردید داشت.به زنش گفت.زن تردیدی نداشت.قانعش کرد.دو هزار تومان نذر کرد برای پسرکش.
.
برف می آمد.گازشان قطع بود.مرد خوشحال بود.نذرش را ادا کرده بود. صدای سرفه خشک پسرش نمی آمد.چراغ ها خاموش بود. خوابیدند با شکم گرسنه.
ژانویه 30, 2008 در 11:52 ق.ظ.
نوشته هاتون جالبن!
لایکلایک
فوریه 2, 2008 در 3:37 ق.ظ.
کاش دیگر برف نبارد.. .نه؛ ببارد.نه..شاد زی
لایکلایک
فوریه 2, 2008 در 10:42 ق.ظ.
بياييد دست به دست هم يك صدا ايراني واحد فرياد بزنيم و بگوييم ما فرياد ميزنيم پس ما هستيم.»ايراني هنوز زنده است»
لایکلایک
فوریه 3, 2008 در 7:30 ب.ظ.
خداوند از علما عهد گرفته که بر گرسنگی گرسنگان و سیری شکم باره گان ساکت ننشینند!
لایکلایک