در را باز کردم. یک حاجیبازاری تمامعیار نشسته بود پس یک میز قهوهای سوخته با کلی خرتوپرتِ روش. سلام کردم. خیلی محترمانه و غلیظ جواب داد. زنگ زده بودم برای نصب پکیج. نمایندگیاش بود. گفت باید بیایی دفتر قرارداد بنویسی. عین همین کلمات. روبروش ایستادم، گفتم برای نصب آمدهام. نگاهش را از سر تا پام سُر داد. گفت بفرمایید. فهمیدم طول خواهد کشید؛ نشستم. عینکش را برداشت. یک کاغذ زرد رنگ که بعد فهمیدم فاکتور است، برداشت، پرسید اسمت چیست. گفتم موسوی. گفت اسمت گفتم اکبر. سرش را برگرداند گفت سیدید؟ گفتم بله. خیلی جدی گفت چرا نمیگویی سید هستی. چهار پنج دقیقه درباره سیادت و لزوم اظهار و اعلانش منبر رفت. من گوش دادم، وقتی حرفش تمام شد گفتم سادات هیچ برتریای بر غیر ندارند. ناراحت شد و لبهاش را در هم پیچاند و گفت نگو، این چه حرفیه. آدرس خانهمان را پرسید، گفتم. اندازه خانه را پرسید، خواستم بپرسم این چه ربطی به نصب پکیج دارد، نپرسیدم، جواب دادم. تعداد اتاق و اندازهشان را پرسید، فهمیدم قصدش چیست. چند بار خواستم بگویم آقا من چیز دیگر میخواهم، نگذاشت. این نگذاشتن از قصد بود [در برداشت بد من]. آرام پیش خودم گفتم نشانت خواهم داد. اندازهی همهی اتاقها را گفتم. نقشهی خانه را برایش کشیدم، جای پنجرهها را. چند دقیقه برایم از خوبی نقشهی خانه لبفرسایی کرد. گفت برای شوفاژهاتان ترموستات بگذارم یا نه. گفتم تفاوت قیمت چند است، گفت. گفتم تفاوت کارکرد چیست، گفت. گفتم این تفاوت کارکرد به تفاوت قیمت میارزد، گفت. گفتم چد نوع ترموستات است، گفت. بیست دقیقه فقط دربارهی ترموستات ازش حرف کشیدم. از طبع من پرسید. از طبع بچهها و خانم خانه پرسید، مفصل گفتم. حتی گفتم باید سرما و گرمای خانه بر اساس طبع بچهها و خانم باشد و مردها تحمل شان بیشتر است و او تصدیق کرد و کمی لبفرسایی مجدد. ده دقیقه هم درباره حولهخشککن توی حمام گپ زدیم و تصمیم گرفتم نخرم و گفت میل شماست. [من گمان میکنم و میکردم این حاجی میخواست من را گردنبار کند و با لطائف الحیل مجبورم کند به خریدن]
بعد از پنجاه دقیقه فکفرسایی دو جانبه، حاجی رفت سراغ حساب و کتاب، با چرتکه. پس از حساب اندازهها و میزان گرمادهی رادیاتورهای آلمانی به این نتیجه رسید که منزل هفتاد و پنج متری ما لااقل به هفتاد پره نیاز دارد، از قرار هر پره نه و نیم و باز با چرتکه محاسبه کرد و با پول نصب شد هفتصد و خوردهای.
کاغذ را گذاشت روبروی من و گفت امضا کن، من هم با خیال راحت و بسیار آرام گفتم حاج آقا من شوفاژ نمیخوام. حاجی بنده خدا بهت زده نگاه من کرد گفت چی. گفتم الان بهار است تا فصل سرما هفت هشت ماه مانده، نیازی ندارم، نمیخواهم. مأیوسانه نگاه کرد و گفت قرار است گران شود و اشکال ندارد الآن بگیرید. گفتم شما بازاریها پولتان را نمیخوابانید. گفتم آدرس را که دارید، انشاء الله کی برای نصب تشریف میآورید. دو روز بعد شاگرد حاجی آمد و پکیج صهیونیستی بوش را نصب کرد.
دانیال همسایه کمی آنطرفتر که آپارتمانش از آپارتمان ما بزرگتر است، رفتهاست از جای دیگر پکیج گرفته و حتی میخواسته که شوفاژ بخرد فروشندهی منصف گفته است الآن که نیاز ندارید چند ماه بعد بخر، دانیال که خواسته خیالش راحت شود، اصرار بر خریدن داشت و فروشنده خانهاش را دیده و گفته چهل پره کافی است، پرهای هشت تومان. شاید دوباره رفتم سربهسر حاجیبازاری تسبیح بهدست گذاشتم. اینبار حولهخشککن خواهم گرفت.