نوازش شانه
پیچ و تابِ
زلفهای پریشان را
رام میکند
اندکی لمس دستانت
تب و تابِ
دل شوریده را.
انگارهای فقط انگار
نوازش شانه
پیچ و تابِ
زلفهای پریشان را
رام میکند
اندکی لمس دستانت
تب و تابِ
دل شوریده را.
زیر گنبد مینا
گنجی پنهان کردهاند.
ماه و آسمان را؛
نگاتیو چشمانت.
کلیدِ در
دلتنگِ قفل است
چشمهای حریص
دوست دارند
تو را
ببینند
وقتی در باز میشود
برای بانوی مهربان خانه
سراسر بافت دلم
کهنه است
بناهائی
با خشت عشق
با کوچههای
پر از یاد و بوی تو
این دل
هیچگاه
فرسوده نیست
تو بيا
با گیسوان بر باد داده
چشمهاي بسيط آسماني
گونههای انگار ابر
لبهاي عقيقي
و همهي زيباييت
من ميآيم
با سراسر شيداييام
بهانهای برای ستیز نیست
ای همهی حلاوت حیات
زندگیمان چه بینمک است
ای شیرینترین
سفرهی تهیِ حنجرهام
مهمان دارد
ناخوانده؛
همهی عشیرهی سرفههای خشک
چه قهقهه میزنند
پس سکوت زبان
صفیر رگبار شادمانیشان
خلوت لبها را میگزد
انگار در ملحفهای مهآلود
مثل دود قطار
پنبهی جان را
حلاجی میکنند
در این غروب لیزِ سرد.
دستهای ابریشمیات
ترک برداشتهاند
درهجوم زمستان
چشمزخم خورشید
سوزانده
جزر ومد گونههایت را
چاکهای خشک لبهات
ارمغانِ
بخل امسال آسمان است
،
هیچگاه
هیچ چیز
زیبایی ازلی چشمهای غارتگرت را
به یغما
نخواهد برد.
**
این دویستمین نوشتهی اینجا بود، برای خاتون خانه.
هیمههای بلوط
به تاراجِ
طراوت دستهایت
آمدهاند
و پوست ترِ گردو
به یغمای
سپیدیشان
آرزوهایت
گم شده است
میان زنگولهی بزها
گونههای سوختهات
پر است
ردّ اشارههای آفتاب
آمدهام
به دریوزگیِ رویاهایت
خیالهای زلال خلوت
خوابهای خالی از دود
اندیشههای بدون تیکتاک
رویاهای رها.
**
برای خاتون خانه
در تماشای پنبهریزان آسمان
در برت نمیگیرم
شاید
لایههای حریص پوست
داغی تنت را
بدزدند.