تو عاشق شدهای. چشمهات گواهی میدهند. سکوت ممتد لبهات میگویند. وقتی دم ایستگاه کنارش بودی و سلامم کردی و نگاهت جای دیگر بود فهمیدم. وقتی توی کوپه آن طرف نشستی و از من شرم میکردی و هیچ صدایی جز غرش قطار نبود فهمیدم. تمام ثانیههای انسمان و همهی لحظههای با تو بودن را میدهم به معشوق، همان معشوق تنفرآمیز تو. همهی این سالهای منِ با تو بودن و توی با من بودن نه من عاشق شدم نه تو. قانون زندگی من این بود که عاشق نشوم و دل به کس نسپارم و غرور تو نمیگذاشت عاشق شوی. قانونها نمیشکنند، اما غرور تو شکست. تو عاشق شدهای و من قربانی عشق توام. تمام ثانیههای با تو بودن را باید بدهم به معشوق تنفرآمیزت. من تسلیم خواهم شد. خیلی ساده عاشق شدنت را میپذیرم و خیلی سخت قربانی شدنم را. بعد از سه روز سکوت آمدی کنارم روی نیمکت چوبی خیس نشستی و الکی چیزی گفتی تا نشان دهی هیچ نشده است. چقدر صدایت میلرزید. میدانستم نمیتوانی آرام باشی و میدانستم سرم داد خواهی کشید و میدانستم قهرکنان خواهی رفت. یادت باشد اولین بار بود تلخ شده بودی و آخرین بار. من تسلیم شده بودم، نیاز نبود روی نیمکت خیس بنشینی کنارم و لرزان حرف بزنی و فریاد کنی و قهر کنی. افسانهی من و تو تمام شده است. تمام ثانیههایی که جل و پلاسم را جمع میکردم نگاهم میکردی. وقتی میرفتم چشمهایت را دیدم از لای پرده که رفتنم را میدیدند. هیچ وقت نفهمیدم چشمانت آن ثانیه چه میگویند. افسانهی من و تو تمام شده است. برایت آخرین شعر همهی عمرم را مینویسم. میدانم نمیفهمیاش، آقای عاشق.
پ.ن
1.برای هشت-نه سال پیش است. با اندکی تغییر و تلخیص2.بخشی از آن شعر آخر این بود
*افسانه شد تمام هنوز است بر دلم*افســــون تیر عشوهی ابروکمان تو
افسانه شد تمام به خون عالمی غریق*در بحر فتنه های شب دیدگان تو
افسانه شد تمام ولی نـاله های من*پیچیده از جفــای تو بر آســـــتان تو3. کاش مخاطب نامه اینجا را نخواند.