وقتی خندیدی و جدا شدی از من، توی آن صبح که نفسهایت انگار دود قطار بود و تو را میخنداند، دلم سرازیر شد سمت غمها. زیباترین لحظات با تو بودن را باید تقسیم میکردم با دیگری. میترسیدم که با دیگری بیشتر بخندی و برای من از او بگوئی، نه از من برای او. میترسیدم وقتی میآیی پیشم، خندههایت تمام شده باشد وچشمانت خسته.
باید دوستداشتنهایت را تقسیم میکردم حتی به بهای نفی خوشترین ثانیههای با تو بودن. ثانیههایی که میتوانستم بغلت کنم و ببوسمت، حتی هزار بار. بفشارمت به سینههایم و روی گلیم دستبافـتِ مادربزرگ غلت بزنیم. تمام نیروی دستم را جمع کنم و رهایت کنم سمت آسمان و دوباره در برت گیرم. لحظاتی که تکرار ناشدنیاند. همین چند سال را وقت دارم و من باید ثانیههای با تو بودن را تقسیم کنم.
وقتی هشت نُه ساله شوی، مَرد شدهای و غرور نوجوانیات نمیگذارد هزار بار پشتهم ببوسمت و غلت بخوریم روی گلیم مادربزرگ. رفیقهای نوپیدا میکنی و شاید رویت نشود بهشان بگویی من بابات هستم. دیگر هیچ وقت نمیشود به آسمان پرتابت کنم ودوباره بفشارمت توی بغلم و ببوسمت و با هم از نفس مثل دود قطارت توی صبح سرد زمستان بخندیم، اصلاً دیگر برایت خنده دار نیست.
حالا که با خانم مربی میروی با بچههای مهدکودک دوست شوی، یادت باشد برای همیشه، حتی وقتی ده ساله و بیست ساله میشوی، یادت باشد باباها دوست دارند بهترین رفیق پسرهاشان باشند و همیشه بغلشان کنند.
**
برای چهار سالگی احمدکم