و ما انا و ما خطری
تاریخ
هیچگاه
رنج مورچهی کارگر را
نمینویسد
هیچکس
فریادِ کرم خاکی را
میان نوک گنجشک
نمیشنود
آرزوهایم
در هستی ازلی، ابدی، بیکران
شاید
گم شوند
انگارهای فقط انگار
و ما انا و ما خطری
تاریخ
هیچگاه
رنج مورچهی کارگر را
نمینویسد
هیچکس
فریادِ کرم خاکی را
میان نوک گنجشک
نمیشنود
آرزوهایم
در هستی ازلی، ابدی، بیکران
شاید
گم شوند
گردش نوِ گردون
هر چه حکم کند
«انسان را در رنج آفریدهای» •
قدر و تقدیر
بهانه است
گستاخانهتر و بیواسطهتر
میخوانمت
کنت كنزاً مخفياً فاحببت أن أعرف
رقص هستی
گواه است
تاب مستوری نداشتی
خستگی چشمهام
کورسوی اشتیاقشان
باور نمیکنند
ای ناهویداترین پیدا
إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاء خَفِيًّا
قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ •
با فریادی آهستهتر از زکریا
و خواستهای کوچکتر از یحیی
می خوانمت:
می خواهمت
و من از چشمهای خیست
هبوط کردم
با تبسمی به سوگناکی هستی انسان
با بدرقه هقهقهات
انت الذی لا یحفیک سائل
از اصرار گدایانِ
با پیشینه ی طغیان
از دست های عصیان
بر کوبه زلال آستانت
از گریه ی انسانِ
نوبازگشته به بارگاهت
خسته نیستی
تبسمت
زیر اشک های سُرورت
می تابد
فلا تخیب آمالنا
با دست تهی
پر از آرزو
به گدایی آمده ام
اندکی خدا
می خواهم
ارحم فی هذه الدنیا غربتی
توی هستی
ما غربیم
و تو
میتوانی دستمان را بگیری
دم:
امروز چند ساعت پیاده شده بودیم
گِلهای نداریم
شِکوههامان شکوه نیست
بهانههای گناهکاران است
برای گفتن و گریستن