قمصور کامیون تخلیهٔ چاه داشت. آن زمان که هنوز فاضلاب نبود، درآمد خوبی داشت؛ حتی عالی. اما از هیچ خواستگاریای «بلهشنو» بیرون نمیآمد. کت و شلوار هاکوپیان را از فروشگاه مرکزیاش توی تهران خریده بود. عطر فرانسوی اصل اصل میزد. خودش میگفت بچههای تیم مارسی و ژاک شیراک از این عطر استفاده میکنند. اما همینکه توی خواستگاری میپرسیدند شغلت چیست و صادقانه جواب میداد و فوراً میگفت درآمدش به اندازهٔ سه تا مدیرکله، یکهو عطر ژاک شیراک بوی … میداد. واژهها قویتر از بوی خوش عطر ژاک شیراک میشدند و توی فضای اتاق میپیچیدند و از سوراخ دماغ خانوادهٔ دختر به دِماغشان نفوذ میکرد و واقعاً بوی … بود که در مغز میپیچید و همانجا جلسهٔ خواستگاری نسخهاش پیچیده میشد. قمصور میگفت باید صادق بود و کسی که روز خواستگاری دروغ بگوید، تا آخر عمر دروغ میگفت. شغلش را عوض نمیکرد؛ چون درآمدش اندازهٔ حقوق سه تا مدیرکل بود. میگفت یک روز رکورد زد و بیست چاه را تخلیه کرد. از نگاه حریصانهٔ زنی میگفت که به مکش دستگاه تخلیه چاه نگاه میکند و معلوم بود توی دعوایی خانوادگی، طلاهایش به قعر چاه توالت سقوط کرده بودند. قمصور مثل هر جوانی، عاشق شد. عشق همهٔ قوانین را بهم میزند. قمصور میخواست اما عاشق صادق باشد. اما میدانست همینکه بگوید شغلش چیست، ژاک شیراک از مقام ریاست جمهوری فرانسه به مقام کناسی سقوط میکند. عشق همانطور که کور میکند، گاهی بینا میکند؛ بیناتر از هر بینایی. قمصور که حتی شعر روباه و زاغ را حفظ نکرده بود و هیچگاه نتوانست از کلاس چهارم بالاتر رود، یکهو به ذهنش رسید کلمه را عوض کند. قمصور شب خواستگاری، «…کِش» نبود و چاه را تخلیه نمیکرد. او «مدیر گردآوری بازماندههای پسانداز انسانی» شده بود با دستگاههای مدرن ساخت آلمان. آن شب عطر ژاک شیراک بیشتر از همیشه ژاک شیراک بود و همانشب مارسی قهرمان باشگاههای اروپا شد.
همانشب قمصور فهمید سیاستمدار است و همانطور که کلمههای میتوانند ژاک شیراک را کناس کند، میتوانند کناس را شیراک کنند. کار سیاستمداران همین است. قورباغه را رنگ میکنند و به اسم بلبل میفروشند. همین دو سه سال پیش بود که تابستان حسابی برقها میرفت. یکی از مسئولان برقی مصاحبهای کرده بود و گفته بود: «ما خاموشی نداریم؛ بلکه مدیریت بار و توزیع متناسب برق داریم.» لازم به ذکر نیست که منظورش از «بار»، بار میکده و میخانه و … نیست. «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو.» اما خب واقعاً وقتی آن اباکهربا مصاحبه میکرد، چراغهای بسیاری از خانهها به خاطر قطع برق خاموش بود. همیشه هم در حد قطع برق و بوی عطر ژاک شیراک نیست؛ گاهی در حد جنگ است. اسم جنگ را «تلاشی مقدس برای صلح» میگذارند. بمبهایی که انسانها را میکشد و خانهها را ویران میکند و شهرها را با خاک یکسان میکنند «ویتامین بی۵۲» است و نادانی تحریمها را «شیمیدرمانی» میخواند. گاهی این وارونهنمایی توجیه جنایت و جنگ است و گاهی در حد تلاش قمصور برای بلهشنیدن.
«هدف و غایت اسلحه تامین صلح است و صلح بزرگترین نعمتی است که آدمیان میتوانند در دوران خود آرزو کنند؛ چنانکه نخستین خبرهای خوشی که به جهان داده شد همان بود که فرشتگان در آن شبی دادند که خورشید سعادت مادمید … و در آن شب همه در آسمانها به آواز می خواندند « درود فراوان بر ذات پروردگار در آسمانهای رفیع و صلح و آرامش بر آدمیان پاکدل در زمین باد» همچنین برترین سلامی که بزرگترین معلم زمین و آسمان به شاگردان و حواریون محجوب خود آموخت این بود که وقتی به خانه کسی در آیند بگویند «صلح و آرامش قرین این خانه باد!» و نیز بارها به ایشان میگفت : «من آرامش خود را به شما میدهم، من صلح خود را برای شما به جا میگذارم؛ همواره صلح و صفا با شما قرین باد.» و این خود به منزله گوهری گرانبها بود که چنان دستی میتوانست به ما ارزانی دارد و برای ما بجا گذارد. گوهری که بیوجود آن نه در زمین سعادتی متصور است و نه در آسمان. باری چنین صلحی است که غایت واقعی جنگ است و جنگ نیز چیزی جز اسلحه نیست. حال که این حقیقت پذیرفته شد یعنی دانستیم که غایت جنگ صلح است، به همین جهت است که بر هدف علم برتری دارد.»[دنکیشوت، ترجمه محمد قاضی، ص ۴۲۲-۴۳۰]
این اگرچه بسیار شبیه کلمات جرج بوش و … است، اما دنکیشوت گفته است. [دنکیشوت، ترجمه محمد قاضی، ص ۴۲۲-۴۳۰]
پیرمردی بود میآمد مسجد محلهمان. میگفتند در تمام جوانیاش ذرهای پاکزیستن را تجربه نکرده بود و در پیری از گبری به پرهیزگاری تغییر مسیر داده بود. اسم خودش را گذاشته بود حاج پیرمحمد. حج که هیچ؛ مشهد هم نرفته بود. در جوانی چند باری به امامزادههای اطراف سری زده بود و قفل صندوق را شکسته بود و پولی به جیب زده بود. میگفتند پیرمحمد مُهر داغ کرده بود و روی پیشانیاش گذاشته بود و پیشانیاش پینه بسته بود. تسبیحی دست میگرفت و بلندبلند ذکر میگفت. روزی توی حیات مسجد که پیرمحمد عبایش تا کرد و بعد دست کرد توی جیب و اسکناسی ده تومانی از جیب درآورد و زیر لب ذکر و وردی خواند و بعد بلند گفت «قربة الی الله» و آن را به گدایی که دم در مسجد نشسته بود، داد و خودش به خودش گفت «تقبل الله»، جوانکی به تکه گفت «تف به ریا». پیرمحمد آشفته شد و گفت: «خر! این ریا نیست. این واسه اینه که شماها کار خوب یاد بگیرید. اگر من این کارو جلو چشم شما نکنم، از کجا یاد میگیرین؟ بابا ننهتون که یادتون ندادن. ….[به پاس ادب سترده شد] من هم کار خیر میکنم و هم دارم به شما ….ها یاد میدم.» پیرمحمد دقیقاً همان کار قورباغهرنگکردن را انجام میدهد. نوعی خودفریبی و دیگرفریبی با وارونهکردن کلمات. اسم ریا را میگذارد «نمایش و آموزش خوبیها».
این «نعل وارونه» یک فرایند ساده دارد. برای هر کار بدی، وجههای خوب پیدا کنید و آن را رنگ کنید و بلبل بفروشید و یا بالعکس. زمانهای که ترکه جزء لاینفک آموزگاری بود، تنبیه معلم را «تربیت» میگفتند و هر کس آن ترکه را نمیخورد، خُل بود و خدا میداند چقدر معلمها با «جور استاد به ز مهرِ پدر» جناب سعدی، دستهای بچهها را ترکه زدند. مثال سیاسی مشهوری است که از محمدرضا پهلوی دربارهٔ حبس مصدق پرسیده بودند و گفته بود: «مصدق بابت امنیت خودش توی ملکی که دارد حبس است، چون اگر برگردد به خانهاش در تهران، مردم توی خیابان دارش خواهند زد…». چرا دور برویم، به رشوه میگویند «شیرینی» و «هدیه».
میشود اسمش را گذاشت «سفیدنمایی» یا «سیاهنمایی» یا قورباغهرنگکردن و هر چیز دیگر. مهم این است که این تغییر تعبیر و جور دیگر گفتن، نوعی فریب است یا خودفریبی یا دیگرفریبی. احتمالا برای هر کاری بتوان علاوه بر واقعیتش، هم سیاهنمایی پیدا کرد و هم سفیدنمایی. مردی خسته در پاییزی دلانگیز در بوستانی که سنگفرشهایش پر از برگهای زرد چنار است قدم میزند. کسی میگوید اینکه پا روی برگهای چنار میگذارد، هم پاهای خودش را خسته میکند و هم به برگهای افتاده، لگدی میزند و هم خشخشش گوش را آزار میدهد و دیگری میگوید قدمزدنش تلاش برای سلامتی است و قدمزدنش روی برگها موسیقی پاییز است. کاری عادی را میتوان سیاه دید و میتوان سفید. این کار برچسبهاست. خیلی ساده و البته نه خیلی هم ساده، میتوان برای فریبنخوردن، برچسبها را کنار زد و واقعیت را بدون برچسب نگاه کرد. آن چوب معلمی که گل است، نتیجهاش درد و رنج دانشآموز است. واقعیت دردی است که کف دست دانشآموز جریان دارد. آن جنگی که غایتش صلح است، چیزی جز ویرانی و قتلعام انسانها نیست. قمصور هم ژاک شیراک نیست، کامیون تخلیه چاه دارد. البته بعدها دفتر زد و خودش شد رئیس دفتر و دو سه کامیون دیگر گرفت و داد دست چند شوفر و چند دست کت و شلوار هاکوپیان هم خرید.
*
این متن را برای شمارهٔ نوزدهم ماهنامهٔ طنز سه نقطه نوشتم در ستون پای استدلالیون. سه نقطه را میتوانید از طاقچه یا فیدیبو بخرید و بخوانید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟