همه داستان آپ، همان چهار-پنج دقیقه اول است. پنج دقیقهای که از ماندگارترین و تلخترین -و در عین حال شیرینترین- لحظات تاریخ سینماست. پنج دقیقهای که سالها زندگی دختر و پسر، زن و مرد، پیرزن و پیرمردی را حکایت میکند که توی زندگی چیزی جز هم نداشتند، با هم خوش بودند و با هم غمگین. یک زندگی سادهی ساده، مثل انسانهای دیگر، اما پایدار و ابدی.
علاقهی مشترک دختر و پسری کوچک به قهرمانی ماجراجو به نام چارلز مانتر، دوستی آن دو را آغاز میکند. قهرمانی که شعارش روح ماجراجویی است و این شعار بر زندگی دختر و پسر حاکم میشود. چارلز مانتر به دلیل تقلب، طرد میشود و برای جبران شکستش و کشفیات نو به سفری طولانی میرود و از زندگی دوستدارانش محو میشود. این آغاز داستان است و پس از این آغاز، آن پنج دقیقهی به یادماندنی.
دختر، دفتری سرّی را به پسر نشان میدهد که در آن علاقههاش را ثبت کرده است. در صفحاتی عکسهایی از قهرمان مشترک کودکیشان است. در صفحهای دیگر خانهای است که بر روی آبشار بهشت است. پسر و دختر جوان میشوند و عروسی میکنند. در همان خانهای که دوست شده بودند و یادآور روح ماجراجویی بود، زندگی مشترک را آغاز میکنند. مرد بادکنک میفروشد و چرخ اقتصادی زندگی را میچرخاند. بادکنک در سراسر داستان حضور دارد. از اولین روز دوستی، تا ابزار پول درآوردن و دست آخر وسیله برای رسیدن به آرزو.
مرد و زن دوست دارند بچهدار شوند، اما زن نازاست. غمی سنگین بر دل زن مینشیند. مرد برای شادیبخشی به زندگی، تصمیم میگیرد که به آبشار بهشت بروند. پول جمع میکنند، اما هر بار اتفاقی که در همه زندگیها اتفاق میافتد، مانع میشود و پول جمع شده خرج کار دیگری میشود. وقتی که پیر شدهاند و زن دیگر به سختی از تپههایی که همیشه بالا میرفتند، بالا میرود و در بستر بیماری میافتد، مرد بلیت ونزوئلا میگیرد، اما دیر شده است. زن میمیرد و پیرمرد تنها میشود.
خانه؛ خانهای که در آن با اِلی دوست شده بود و در آن با او زندگی کرده بود، با او در آن خانه خندیده بود و با او در آن خانه گریسته بود، به تمامه یادآور الی بود. سراسر خانه، نشانههای الی او را در زندگی پیرمرد زنده نگاه داشته بود؛ صندلی خالی الی، عکس کوچکی الی، قاب دایرهای روی دیوار، نقاشی الی از آبشار بهشت، پرندههای سفالی که از فروشگاه لوازم آمریکای جنوبی خریده بودند و … پیرمرد بدخو دوست نداشت هیچکدام از این نشانهها تکان بخورند و تغییر کنند. دوست داشت الی همانطور که بود، بماند. اما دیگر الی نبود و پیرمرد باید زندگی نوی را آغاز میکرد.
پیرمرد در سنتهای خودش و خوشیهای گذشتهاش زندگی میکرد و هیچ تغییری را نمیپذیرفت. صندوق نامهی خانهشان که جای دست الی و دست خودش روی آن بود، تنها از دعوتنامههای خانهی سالمندان پر میشد. خانههای اطراف زیر بولدوزرها صاف میشدند و جای خود را به آسمانخراشها میدادند. اما آقای فردیکسن در برابر مدرن شدن و نو شدن، مقاومت میکرد. پیرمرد تندخو نمادی از سنت شده بود که در محاصرهی مدرنیته بود. روزی که پیرمرد متعصب در دفاع از گذشتهی دوستداشتنیاش، اشتباه بزرگی میکند و به بهانهی صدمه دیدن صندوق نامهها، به دیگری صدمه میزند. این اتفاق بهانهای است برای به چنگ درآوردن خانه توسط آپارتمانسازان و نفی هویت سنتی پیرمرد توسط مدرنسازی. دادگاه پیرمرد را محکوم به زندگی در خانه سالمندان میکند. اما…
کارل فردیکسن، تسلیم نمیشود. هویتش نباید از دست برود و نمیرود؛ هویتی که گره خورده است با عشق به اِلی و تمام نشانههایش. پیرمرد خانه را به سمت آبشار بهشت و آرزوی روی زمین ماندهی الی به پرواز درمیآورد؛ با هزاران بادکنک رنگی. او و خانهاش از همهی برجها و آسمانخراشها بالاتر میرود و با خانه ضربهای به آنتنهای بالای پشتبام یک آپارتمان میزند و انگار از تمام مظاهر مدرنیته انتقام میگیرد.
همراه ناخواستهی سفر آسمانی پیرمرد، راسل پسری هشت ساله است. راسل مانند کودکی فردیکسن در پی ماجراجویی است و برای اینکه نشانهایش کامل شود باید به سالخوردهای کمک کند و ناخواسته همسفر پیرمرد میشود. پیرمرد وقتی که راسل کنجکاو به نقاشی الی دست میزند، واکنش نشان میدهد و از دستش آن را میگیرد. در این سفر، صندلی خالی اِلی کنار صندلی پیرمرد است و قاب دایرهای الی که میخندد، انگار همواره به اتفاقات نگاه میکند.
وقتی از ابرهای سیاه طوفان میگذرند و بالای ابرهای سفید، آرام و بیحرکتند، یواش یواش به پایین میروند، بیآنکه بدانند کجا هستند. هنوز از میان ابرها گذر نکردهاند که به زمین برخورد میکنند و کمی بعد روشن میشود که بالای کوهی هستند که آبشار بهشت آن سمتش به پایین سرازیر میشود. باید مسیر بالای کوه را طی کنند تا به آبشار برسند. اما با این تفاوت که این بار آنان سوار خانه نیستند، بلکه باید خانه را که هنوز بادکنکها در آسمان نگهش داشتهاند به دنبال خود بکشند. فردیکسن به هیچ وجه حاضر نیست که از خانه دست بکشد و باید آن را به بالای آبشار برساند.
این مسیر آغازگر اتفاقاتی نو است. یک شخصیت به داستان اضافه میشود و یکی دیگر دوباره به داستان برمیگردد؛ چارلز ماتنر این بار با لشکری از سگها. چارلز ماتنر قهرمان شکستخورده برای شکار پرندهای بینظیر سالها در این مکان مانده است تا پس از پیروزی، بازگشتی شکوهمند به دوران محبوبیتش داشته باشد. پرندهای که به واسطهی شکلات با راسل دوست میشود و همراه فردیکسن پیر و راسل کودک میگردد. پیرمرد از همراهی این دو ناراحت است. یکی از سگان چارلز نیز به گروه خانه به دوش فردیکسن میپیوندد.
چارلز از سادگی راسل درمییابد که پرنده همراه گروه پیرمرد است و این آغاز نزاع است. پیرمرد میفهمد که قهرمان و الگوی دوران کودکیاش، اینک دشمن او و دوستانش است و برای رسیدن به هدفش هرچیزی را ویران میکند. کسی که الگوی زندگیاش بوده و بهانهی عشقش، اینک در پلیدی زندگی میکند و پیرمرد مقابلش ایستاده است. پیرمرد و گروهش فرار میکنند، اما پرنده زخمی میشود؛ پرندهای که مادر چند جوجه است.
پیرمرد تنها پی این است که آرزوی اِلی را برآورده کند. او خانه را به بالای آبشار میرساند، همانطور که آرزوی الی بود، همانطور که الی نقاشی کشیده بود. کارل، گمان میکند که ماجراجویی تمام شده است و دیگر هیچ مسئولیتی ندارد و راحت روی صندلی خودش کنار صندلی خالی الی لم میدهد. چارلز ماتنر پرندهی زخمی را به چنگ میآورد. فردیکسن نسبت به آن بیتفاوت است. راسل به تنهایی به کمک پرنده میشتابد و از پیرمرد جدا میشود. پیرمرد دیگر روح ماجراجویی ندارد. گمان میکند که برآوردهکردن آرزوی الی پایان راه است. جداشدن راسل و روحیهی ماجراجویانهاش و مهمتر از آن، صفحه دفتر الی که ماجراجویی نوی را خواسته بود، پیرمرد آسودهطلب را دگرگون میکند.
کارل باید برای پیوستن به راسل و نجات پرنده، همه آرزوهایش و تعلقاتش را وانهد. باید خانه را سبک کند. زندگی با نشانههای الی، روح الی را شادمان نمیکند؛ باید به سوی ماجرایی نو رفت و به دیگران کمک کرد. الی این را میخواست و پیرمرد آن را فهمیده بود. پیرمرد خانه را از همه لوازم مردهای که تنها نشان الی بودند، خالی کرد و به سوی چیزی رفت که الی دوست داشت؛ ماجراجویی و کمک به دیگران و پیرمرد پیروز میشود.
پیرمرد در این پیروزی به مادری کمک میکند که به فرزندانش برسد، چیزی که الی هیچگاه به آن نرسید. این پایان داستان نبود، وقتی پس از بازگشت، نشان کمک به سالخوردگان را به راسل اهدا میکردند، پیرمرد به عنوان بزرگتر راسل آنجا بود. به آرزوی دیگر الی هم رسیده بودند، راسل انگار فرزند کارل فردیکسن بود. خانه، کنار همهی نشانههای الی بالای آبشار بهشت تا ابد تنها بود.
داستان، داستان چهار شخصیت بود. کارل فردیکسن عاشق که آرزوی معشوقش را برآورده میسازد. چارلز ماتنر قهرمان شکستخورده که در پایان باز شکست خواهد خورد. راسل کودک که برای رسیدن به هدفش مردانه تلاش میکند و پیروز میشود و پرنده بینظیر که مادر چند جوجه است. اِلی شخصیت در سایه داستان است، اما سایهاش بر سراسر داستان حاکم است و عشق به اوست که داستان را به پیش میبرد.
*
برای مهرخانه نوشته بودم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟