به ذهنم آمد، تخممرغ آبپز بهتر از خمیر ریزریزشده است. چشم مامان را پاییدم. تند از سر سفره یکی از تخممرغها را کش رفتم. الکی سرفه کردم و دویدم سمت در حیاط. در قفل بود. مامان داد زد کجا میری، مدرسهات دیر میشه ها. کلیدها آویزان بود به شیرِ گاز چراغ توری هال. قدّم میرسید. برداشتمشان. در را که باز کردم، دوباره مامان بود که صدام کرد. این بار ترسیده بود از سرما. نفسم را میدیدم. انگار دود قلیان عمو بود. این بار محکمتر فوت کردم، نفسم شلیک میشد سمت گرگ و میش آسمان و محو میشد توی صبح آخرهای پاییز.
دویدم طرف اتاقک گوشهی حیاط. در را باز کردم. مرغ توی یک کارتون که توش لحاف کهنه بود خوابیده بود و جوجههاش زیر بالهاش پناه گرفته بودند. لذت اینکه من سهم صبحانهام را میدهم به جوجهها، جوجههای دو روزه توی نفسهای تند تندم روشن بود. تخممرغ آبپز را له کردم و ریزریز، مرغ جلو نیامد. مثل مامان پیوپیو کردم، تکان نخورد. تخممرغها را ریختم روی زمین بیرون از اتاقک گوشهی حیاط. مرغ را با چوب هل دادم بیرون. معلممان گفته بود پر مرغ سرما را شکست میدهد. در اتاقک را بستم. جوجههای خوابآلود دنبال مادرشان رفتند بیرون. جمع شدند زیر بالهای مرغ. مامان دوباره صدام کرد. نفسم را بیرون دادم. انگار ابرِ کتریِ آبِ جوش.
کیفم را انداختم روی کولم. مامان موهام را شانه کرد. شال و کلاهم کرد. بوسیدَم. دویدم. مرغ کنج دیوار کز کرده بود. تخممرغِ آبپز ریزریزشده هنوز روی زمین بود. جوجهها قایم شده بودند زیر بال مرغ. مرغ را کیش کردم. بهش گفتم تنبل. کلمه «تنبل» توی هوا ابر شد، رقصید، محو شد. مرغ تکان خورد. چند جوجه دنبالش رفتند. آفتاب هنوز نبود. چند جوجه ایستادند، تکان نخوردند، آرام افتادند روی زمین. چشمهاشان بسته بود. حتی نمیلرزیدند. تخممرغ ِ آبپز روی زمین پخش بود، هیچ جوجهای نوک نزده بود. آهم ابر شد توی آسمان. آه پیچید توی حیاط. مثل دود قلیان بابابزرگ روزی که عمو مرده بود. مثل دود قطار توی یک صبح سرد سرد آخرهای پائیز.
نوامبر 23, 2013 در 6:12 ق.ظ.
نوشته ی قشنگی بود
لایکلایک