دو پلیس و چند سرباز بودند و یک نیسان که به دمش یک گاری بزرگ آهنی وصل بود -اسمش را نمیدانم-. موتورها را میگرفتند و اگر صاحبش شانس نداشت میانداختنش توی این گاری بزرگ آهنی. رانندهی نیسان بیحوصله بود و سیگار میکشید. هر موتور و سوارش انگار مجرمانی بالفطره بودند که جرمش را سوار میکرد و مجازاتش را مرکب میدید. میان ده دوازده موتوری که از چراغ سرخ دم غروب روزهای آخر پاییز رد شدند، چشم پلیسها و سربازهاشان پی موتور یاماها صد زواردرفتهای بود که سوارش کلاه نداشت و خودش چراغ جلو. انگار شیر گرسنه خشمگین غرش میکرد و میتازاند.
وقتی تابلویِ سرخ و سفید شبیه راکت پلیس توی آسمان بالا میرفت و پایین، سوار یاماها صد راند سمت پلیسها، آرام شد و ایستاد و لبخند زد و سلام کرد. سرباز دوید و کلید موتور را کشید بیرون. سوار نه گواهینامه داشت، نه اعتراض. آرام به پلیس گفت شوما اینو نمی برید پارکینج. عمداً گفت ج. پلیس براندازش کرد. گفت شما؟ سوار گفت من. پلیس گفت ما قانونو اجرا میکنیم. جواب داد شما این کارو نمی کنید. سوار همان تبسمش را داشت. پلیس انگار ناظم دوران راهنمائیمان باشد، عربده کشید: سرباز! این قوطیو بندا تو نیسون. گفت نیسون.
سربازها یاماها صد را کشیدند سمت گاری. سوار خندید. گفت ای بره او تو نمیات بیرون. بِذ دم آخری مَ ازش وداع کنم. گفت وداع. سربازها دورهاش کردند. دو پلیس هم. راننده دود سیگار را انگار قورت داد. سوئیچ دست سرباز بلندقدتر بود. سوار یاماها را بغل کرد. خواباندش زمین. در باکش را باز کرد. بنزینش ریخت. دست کرد توی جیب کتش. کبریت زد. یاماها زبانه کشید. غرید. آتش شد. سربازها، پلیسها رفتند عقب. سوار لبخند زد. گفت حالا که نرفت او تو، بیایت با آتیشش خُتونُ گرم کنیت.
واقعی، سر میدان نوِ قم
دُم:
من همیشه این سوار را تحسین میکنم، نمیدانم چرا. انگار چیزی داشت که آدمهایی که از آنجا رد میشدند، نداشتند. چیزی که من هم نفهمیدم، تنها تحسینش کردم.
سپتامبر 18, 2011 در 10:06 ب.ظ.
خاطره ی فراموش نشدنی و آدم فراموش نشدنی ای بوده. قشنگ هم نوشتیش.
لایکلایک
سپتامبر 18, 2011 در 10:07 ب.ظ.
گفت نیسون
لایکلایک
سپتامبر 18, 2011 در 10:27 ب.ظ.
این همون موتوره ست؟
لایکلایک
سپتامبر 18, 2011 در 10:31 ب.ظ.
نه. نوشتم زیرش منبع عکس
لایکلایک
سپتامبر 18, 2011 در 10:42 ب.ظ.
منبع دو نقطه عکس!؟ این دیگه چه جور منبعیه؟ فکر کردم منبع عکس دو نقطه باشه و بقیه ش جا مونده باشه.
ممنون برای جواب
لایکلایک
سپتامبر 19, 2011 در 6:24 ق.ظ.
هوالحق
سلام
خیلی وقت است تو بوشهر از اینکارها میشود و خودمون هم میدانیم تقصیر خودمونه ولی هیچ تغییری در رفتار پیدا نمیشه.
در بوشهر پسرها 8 سالگی دوچرخه میرانند و 12 سالگی هم موتور و 18 سالگی گواهینامه میدهند.
یاحق
لایکلایک
سپتامبر 19, 2011 در 7:15 ق.ظ.
سلام
ممنون
اینجا توی قم، یکهو می ریزند پلیس ها و یک هفته پی قانون، اما بعد تعطیل می شود.
لایکلایک
اکتبر 5, 2011 در 9:23 ق.ظ.
بسی جذاب و جالبناک بود.
لایکلایک
اکتبر 10, 2011 در 2:31 ب.ظ.
نوشتم در وبلاگم از بلاگ تا افلاک را…
بخوانیدش بد نیست!
شاید گفتنی های شما شنیدنی تر باشد.
لایکلایک
نوامبر 23, 2013 در 6:17 ق.ظ.
آفرین ب جسارتش
لایکلایک