احمد دوید طرفم. صداش خوشحالی کاشفانه داشت. یک شادی دلانگیز. گفت: بابا من واسه خودم اسم انتخاب کردم. من پیش از آنکه تعجب کنم یا شاد شوم، پرسیدم: چه؟ گفت: محمدجواد حکیمی. نتوانستم لبخندم را پنهان کنم، حتی خندهام را.
کلاس اول ابتدائی که بودم، کناردستیام فامیلش مبصری بود، مثل معلمی. فامیلش برایم جالب بود. نمیدانم چرا. یک روز به بابا گفتم بابا فامیلمان را بگذاریم مبصری. یادم نیست بابا چه گفت. الآن یادم نیست چرا آن پیشنهاد کودکانه را به بابا گفتم. مبصری ماژیکهای خیلی خوشگلی داشت. [ماژیک گلی نیست که خوشگل باشد] و دلش نمیآمد ازشان استفاده کند و مداد رنگیهایم را برای آبی کردن آسمانش برمیداشت. خوشحال بودم از اینکه احمد مثل خودم است.
حدس زدم محمدجواد حکیمی پسری همسن احمد است که یا همسایهمان است یا مهمان همسایهای بوده است. باید این محمدجواد حکیمی چیزی داشته باشد که احمد ندارد شاید یک ماژیک خوشگل و احمد خودش را او جا زده است. احمد پسر زرنگی است و تا حدودی مکار. هیچگاه خواستههایش را مستقیم نمیگوید. بسیار کم از بله و نه استفاده میکند. پاسخهای پیشرونده را عالی به کار میبرد. میشد حدس زد این محمدجواد حکیمی ترفندی است برای به دست آوردن چیزی.
از احمد پرس و جو کردم. چنین فردی هیچ واقعیت خارجی نداشت. ساختهی تخیل احمد بود و هیچ برتری بر پسرم نداشت. احمد فقط میخواست خودش اسمش را انتخاب کند. حتی برای خواهرش اسم انتخاب کرده است؛ سارا.
* این سؤال برایم درست شد اگر در بیست سالگی [مثلا] هر فرد اجازه داشت برای خود نام و فامیل انتخاب کند …
کارگروه کفشدوزک ها را ببینید
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟