این واژهها پریشانگوئیهای یک مرد است. مردی که میگرید. مردی که بچههایش نخستین بار هقهقش را شنیدند و ناآگاه همراهش گریستند. هیچ طرحی برای نوشتن ندارد و میخواهد فریاد زند و التماس کند. یک پریشانگوئی همراه احتیاط، گره خورده با ترس.
عقیدهها، اندیشهها یکباره فرونمیریزند، با یک مشکل، دو مشکل درهمنمی شکنند، با چند شبهه و تردید ویران نمیگردند. اما آنگاه که تردیدها در انبار ذهن، تلنبار شد و پرسشهای بیپاسخ در پستوی فکر انباشته شد، منتظر فروپاشی اندیشه باشید. انباشت پرسشهای بیپاسخ، فزونی تردیدهای ویرانگر گذر از اندیشه را به دنبال دارد. باید طرحی نو در انداخت. وقتی یک اندیشه با چنان معضلاتی روبرو باشد که دیگر گره از مشکلات نگشاید و پاسخگوی تردیدها نباشد، فرومیریزد. این سرنوشت هر اندیشهای است. [ساختار انقلابهای علمی کوهن را ببینید].
من گریه کردم، داغون بودم، میلرزیدم. برای کسی که نمیشناختمش و نه طرفدارش بودم و نه هماندیشهاش. جوانمرد اگر دق کند، نباید ملامتش کرد. خبر راست باشد یا دروغ، من لرزیدم. من خود را حامی جمهوری اسلامی میدانم، یک حامی با تردیدهای فراوان، با انباشت پرسشهای بیپاسخ. هر ظلمی هیمهای است روی تل هیمههای شک. یک هیمه نمی سوزاند، اما باید از کوه هیمهها ترسید.
این اتفاق چرا باورپذیر است، چرا من فوراً رد نمیکنم؟ چرا منتظر میایستم تا ببینم چه شده است؟ واضح است، این دست اتفاقات زیاد دیدهام. یک جنایت، یک حادثه را نمیتوان و نباید به کل سرایت داد. خلخال کشیدن از پای زن یهودیه را به حکومت علی نباید نسبت داد، زیرا قضیه جزئیه بوده است و تن علی لرزیده است. اما وقتی این اتفاقات یک جریان شود، پیدرپی باشد، باید سران حکومت فکری کنند. اگر درگوشهای از بازداشتگاهی، سربازی متهمی را کتک زد، این اتفاق فقط دامن آن سرباز را میگیرد، اما وقتی در بسیاری از بازداشتگاهها و زندانها این عمل تکرار شد، باید راهی برای آن جست، قانونی وضع کرد یا نظارت بیشتری به کار برد. من تساهل در ماجرای کوی دانشگاه 78 و 88 را دیدهام، تسامح در جریان زهرا بنی یعقوب را شنیدهام، رهایی مفسدان اقتصادی آن دولتها و این دولتها را خواندهام، بهم ریختن جلسات سخنرانی مخالفان را دیدهام و…. باید فکری کرد. نیازی به گفتن نیست، که حساب همه یکی نیست.
من امروز گریستم. برای انسان و برای ایمان. برای انسانی که حرمت ندارد، برای انسانی که در منازعات سیاسی له میشود، برای انسانی که کسی از افتادنش نمیلرزد، دستهای هیچش میشمرند و راهی برای توجیهش میجویند و دستهای دیگر از یافتن سوژهای برای حمله به نظام خوشحالند. من امروز این دو دسته را دیدم. بوی تعفن جنگ قدرت میآمد. کسی نبود برای انسان گریه کند. برای انسانی که در این دنیا غریب است و باید زود برود. امروز من خبری را خواندم که سنگین بود، وحشتناک بود، سیاه بود، اما شادی و بیغیرتی را در واژههایش لمس میکردی. مثل لمس یک لجن خنک. من مخالف فریاد نیستم، این واژههای فریاد است. اما نه فریادی که در پی بهانهای بود و چه بهانهای بهتر از مرگ انسانها. فریادی مقدس است که از سر درد باشد و سوختن، نه فریادی که حوادث فقط نردبان و ابزارش باشد.
درد بزرگ دیگر، درد ایمان است. من امروز دلم برای تنهایی خدا و تنهاتر شدنش سوخت. احمد؛ پسرم میپرسد چرا آن آقا پرچم آمریکا را آتش زد. میداند پرچم یعنی نشانه، یعنی هویت و نباید بیدلیل آتشش زد. برایش از عراق میگویم و افغانستان و هیروشیما. من خشم پسرم را نسبت به آمریکا میبینم، چون هنوز انسان است. پسر من و بچههای دیگر امروز، انسانیت را میفهمند. از رفتار غیرانسانی بیزارند. یک بیزاری متعالی و پاک. بچههای من این اتفاقات را میبینند، اتفاقاتی که به اسم ایمان و دین رخ میدهد و کننده نقاب ایمان بر رخ دارد.
کردار اهل صومعهام کرد میپرست. این یک گزاره راستین است. ما با فیلسوف و حکیم طرف نیستیم با انسان مواجهیم. شاید عقل فلسفی میان کنش مؤمنانه و ایمان و فعل متدینانه و دین، ملازمه نبیند و آن را سوا کند، اما عقل عرفی این دو را در یک ردیف مینشاند. رفتار مؤمن با رفتار مؤمنانه این تفاوت را دارد که فعل دوم به اسم ایمان انجام می شود. گناه یک مؤمن، گناه است و به اسم ایمان و دین نیست؛ زیرا ایستادنش جلوی دین عریان است. اما آنگاه که فعل مؤمنانه باشد و جنایت به اسم ایمان انجام شود و راهزنان به اسم دین چپاول کنند، عقل عرفی انسانها میان این دو سخت جدایی میافکند، بلکه آن دو را یکی میشمرد.
احمد و فاطمهی من، این اتفاقات را میبینند، اما آیا تضمینی هست که ایمانشان بماند؟ آیا میتوانند از کنشهای غیرانسانی که به اسم ایمان انجام میشود- و ایمان نیست و مؤمنانه نیست- گذر کنند و همچنان در آستان خدای آسمانها و انسانها خاضع باشند؟ من دوست دارم و آرزو دارم بچههایم و بچههای شما خدا را لمس کنند و زندگیشان پر از خدا باشد؛ خدای مهربان انسانها. دوست دارم و آرزو دارم بچههایم ایمان داشته باشند و زندگیشان معنادار باشد. اما آیا در این عصر رهزنان ایمان میتوانند؟
من هنوز از اندیشهی جمهوری اسلامی گذر نکردهام و نمیکنم، هنوز این مشکلات معضل نشده است، هنوز جمهوری اسلامی را قادر بر حل مشکلات جامعه میبینم، اما باید تغییر کند، باید تکانی به خود دهد. باید با خودیهای خاطی برخورد کند. باید جنایتهای به اسم ایمان، به اسم اسلام را سرکوب کند. من دوست دارم تردیدهایم پاک شوند. دوست دارم انسانها در این حکومت نرنجند. و عدالت واژهای برای انتخابات نباشد. یادمان باشد سنتهای خدا تغییرناپذیرند. تلک الایام نداولها بین الناس. بگذارید اسم خوشی از ایمان در اذهان دوست و دشمن بماند، و اشتباه تلخ تاریخی کلیسا را شیرین کنید و بگذارید فرزندانمان شیرینی خدا را بچشند. بترسید از بیخدایان که به گفتهی داستایفسکی؛ اگر خدا نباشد همه چیز جایز است. خدا به خیر کند.
شمعی برای پروانه های پریشان نوری زاد را بخوانید.
و نیز از حزب الله تا حزب لا را.
جون 1, 2011 در 12:10 ب.ظ.
من هم گریه کردم ساما. این مظالم رو ما در کتاب ها و احادیث و روایات خوانده ایم و امروز شاهدیم. اف بر ما
لایکلایک
جون 1, 2011 در 12:12 ب.ظ.
روز جهانی کودکه ساما. دلت گرم باشه به امید آینده ی کودکانت. تو می تونی اونا رو انسان با ایمان بار بیاری. نگران نباش. اونا به حمایت یا دشمنی هیچ حکومتی نیاز ندارن برای اینکه مومن باشن.
لایکلایک