تو، برای من، منی که ندیدمت و نه صدات را شنیدم، همین واژههای سیاهرنگ متبرجی اَستی که میخوانمشان. همین واژهای وبلاگت، نوشتههات و گپهات با من. تو حلول کردهای در جسم این واژگان. تو برای من، نه چشم سیاه داری، نه ابروی کمانی، نه گونههایی که در هر خندهات جزر و مد میکنند، نه لبهای مثل دم غروب آفتاب. تو فقط چند واژهی سیاه عشوهگری. تناسخ ممکن است. همهی استدلالهای مشائیان رد میشود. حکمة الاشراق سهروردی را ببین. نمیخواهد، همین واژهها را ببین که لبریز تواَند.
به دل مگیر. هنوز مانده تا آخر قصه. خیال مکن دوستت ندارم. گفته بودم حلول کردهای توی کلمات. هر جا تو باشی، توی بدن خاکیِ سفیدت که آفتاب سوزاندهاش یا توی واژههای دو بعدی، میشود دوستت داشت. این واژهها، که توئی، معناشان آن نیست که توی کتابهای لغتند، اینها رقص وجودی تواَند. تجلیات آن به آنِ تو. چه تابی داری وقتی نون آخر تنها میشوی. و چه ایستائیای وقتی الف. میشود واژهها را، واژههایی که پُرند از تو و تهیاند از معانیشان و جز تو هیچ معنایی ندارند، دوست داشت، حتی بیشتر از دوستی. میتوان فقط منتظر واژهها ماند. بیآنکه منتظر کسی باشی که خودش را درون واژهها میریزد. چه تناسخ دوستداشتنیای.
یادت است عکست را برایم فرستادی، ندیدمش. یادت است گفتم زشتی و به دل گرفتی ولی چون میدانستی دوستت دارم، چیزی نگفتی. فهمیدی چرا آن تصویر رتوششدهات را ندیدم، ترسیدم واژههایت خالی شوند از تو. واژههایی که من دوست داشتمشان. من، میدانم کسی نشسته است پشت صفحهی کلیدی و این واژهها را میآفریند، اما برایِ من، تو در واژهها حلول کردهای، آن تصویر افسونی بود که تو را از واژههات جدا میکرد. عکسی مثل لمس چراغ جادو. بگذار همین واژههای سیاه متبرج بمانی، واژههایی که در نهایت کمال و غایت اعتدالاند1. واژههایی دوست داشتنی.
دُم [همان پ.ن سابق] 1. این را ازسعدی وام گرفتم 2. این متن را من نوشته بودم در وبلاگ کشکول جوانی، برای بازی وبلاگی اعتماد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟