ناراحت نباش. مثل بچهی کوچکی که کفش نو برایش خریدهاند و میپوشدش و میدود توی کوچه، تا همگامِ تازهاش را به رخ دوستانش بکشد، دلم خواست تو را نشان دهم، به دوستانم. مطمئن باش در دوستی با تو و نشان دادنت، برای من افتخاری است که اصرار کردم دوستانم را ببینی. تو از خیر چای عراقی گذرخان گذشتی و راضی شدی با دوستانِ من چای بنوشی، به شرطی که نگویم کیستی. به همین هم راضی بودم.
وقتی رفتی آن ور خیابان و من برگشتم پیش همان دوستان که اسمت را شنیده بودند، گفتم این دوستم، تو بودی. اسمت را گفتم. گفتند چرا همان وقت نگفتی؟ چای خوشرنگی بود. نه؟ همیشه چایهای من خوشرنگ است، حتی خوشرنگتر از چای عراقی گذرخان. گیر کرده بودم بین شرط تو و احساس خوشی که میتوانستم از بردن اسم تو برای دوستانم ببرم. برای من خوشآیند است که به دوستانم بگویم تو با من بودی. میشود با یک جمع ساده، شرط تو را توجیه کرد و برایش زمان تراشید و توی دلم به خودم بگویم منظورت این بود تا وقتی آنجایی نگویم کیستی و بعدش آزادم. توجیه است دیگر، هم شرط تو برقرار بود، هم من، که نمیتوانستم مخفیات کنم، راحت میشدم و خوشحالیام را از بودن با تو داد میزدم. مثل همان بچه که فوراً کفشش را پا میکند و توی کوچه نشان دوستانش میدهد.
سگرمههایت، زیبایی چشمانت شکوهمندت را پوشاندهاند. سرت را تکان بده تا موهایت برقصد توی باد. دوباره چشمهات را باز کن، بدون سگرمه. لبهات را هلال کن سمت آسمان. شاد باش.
*
برای مخاطب خیلی خاص
آوریل 6, 2011 در 4:48 ق.ظ.
چه مزه ای داره نشون دادن کفش نو به دیگران وقتی که عاشقانه دوستش داری و پاهات احساس راحتی می کنه باهاش :)
لایکلایک