سه چهار روز است بسیار ناخوشم. سراسر در رختخواب افتادهام. توان ایستادن ندارم. نمیتوانم چیزی بخورم و اگر بخورم بالا میآورم. همهی بدنم کرخت است. انگار هزاران هزار سوزن پیدرپی در سراسر پوستم فرومیرود. پیشانیام پر درد است. چشمهایم باز نمیشود.
این همه درد و زجر برای من شیرین است. شیرینی و دلانگیز بودنش به خاطر یک خیال است. خیالی که شاید واقعیت نداشته باشد. درست قبل از اینکه من بیافتم، دخترم مریض بود و ناخوش. دعا کردم دردهایش را من بچشم. نمیتوانستم دردکشیدن دختر دوسالهام را تحمل کنم. نمیدانم اتفاق بود یا به خاطر آن دعای من، اما دخترم خوب شد و من بیمار. اما من در خیال خودم، این دردها را، زجرهایی میدانم که قرار بود، دخترم بکشد.
معنایابی درد و زجر، درد را تحملپذیر میکند و حتی شیرین.
مارس 30, 2011 در 8:06 ق.ظ.
سلام
آفرین به شما ، ای کاش به جای ن از خدا می خواستید که دخترتان را شفا دهد.
حالا من دعا می کنم:
خدایا، ای الهی که اسمت دوا و ذکرت شفاست، درویش ما را شفا ببخش.
عاقبت بخیر باشید…خودتان و دختر گلتان
لایکلایک
مارس 30, 2011 در 12:44 ب.ظ.
درود، آرامِ جان
آنگاه دعا، عاشقانه نبود. گرچه عاقلانهتر بود
لایکلایک
مارس 30, 2011 در 6:19 ب.ظ.
خیالی که شاید واقعیت نداشته باشد، اما «باورش» شیرین است…
سالم باشی و آرام درویش.
لایکلایک
مارس 31, 2011 در 9:56 ق.ظ.
سلام
:)
لایکلایک