یادم نیست آخرین باری را که دیدمش یا باهاش سلام و علیک کردم. مطمئنم بیش از ده سال است. فقط میشناختمش مثل بسیاری دیگر از آن مدرسهی هشتصد نفری اول بلوار امین. توی تاکسی بیست دقیقهای همجاده بودیم. این دیدارها، دیدارهای پس از ده-دوازده سال،تلخ هستند. نمیدانم گفتوگوی این دیدارها چطور همیشه به مرگ دوستان میرسد.
از آن جمع بزرگِ همه جوان، در این سالها هفتهشت نفر مُردهاند. من هفتهشت نفرشان را میدانم. شاید خیلیهاشان رفته باشند دیار خودشان ودر آنجا مرده باشند و کسی هم خبردار نشده باشد. فقط یکی را نمیدانستم مرده است. یزدی بود و سر فوتبال کلکل میکردیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟