اولین برخورد خیلی مهم است. این را میدانی. میدانم. وقتی با طفل معصومت آمدی توی کلاس استاد حسینی فهمیدم با یک آدم جدید طرفم. وقتی ماژیکهایش را از توی کیفت در آوردی و یک کاغذ دادی دستش گفتم: « انگار حواش نیست کجاست..» وقتی دیدم بچهات وسط صحبتهای استاد دارد برای خودش آواز میخواند و تو خیلی محترمانه از او خواهش میکنی سکوت را رعایت کند گفتم: «بابا این بندهی خدا یه خورده حساب کار از دستش در رفته.» وقتی دیدم بچهات میخواهد کاغدش را عوض کنی و تو برایش عوض کردی گفتم: «عجب دل خوشی داره»
وقتی بچهت آب خواست و با خونسردی تمام، از روی میز استاد یه لیوان پلاستیکی برداشتی و از پارچ برایش آب ریختی و دادی دستش و صبر کردی تا جرعه جرعه نوشید گفتم: «!!!» وقتی دیدم خودت هم لم دادی و شروع کردی به طراحی و نقاشی دیگر چیزی نگفتم.
وقتی طفلک بعد از یک ساعت و نیم حوصلهاش سر رفت و مجبور شدی چند ثانیه قبل از اتمام کلاس بغلش کنی و بیرون ببریش و گفتی: «مادرش خونه نبود. نمیدونستم بمونم پیشش یا باخودم بیارمش. آوردمش» و آقای حسینی گفت: «خوب کاری کردی» و آرام رفتی بیرون؛ گفتم: «با یه آدمی طرفیم که روی خوش قلبی دیگران حساب باز کرده.» میدانی. میدانم.
**
این واژههای یادانگیز پر محبت را محمدعلی سلطانمرادی آفریننده عزیز ایرانی آرام برایم نوشت.
من هم پشت پردهی یک بازی وبلاگی را برایش.
این دو عکس را صاحب دلنها از آن روز گرفت.
مارس 16, 2011 در 4:35 ق.ظ.
سلام بر سید عزیز
رونوشت به شما در راستای بازی وبلاگی اعتماد
http://rasmerozegar.com/1389/12/bazi-deltangi/
موفق باشی عزیز
یا حق
قربان شما: مهدی
لایکلایک