اگر اسماعیل بیاید، شادیهامان زهر میشود و خندههامان رسمی و دروغ. اردو نیست که هر کس و ناکسی بیاید. میخواهیم پنج شش تایی برویم و بخندیم و خوش باشیم.
این را علی گفت وقتی میخواستیم برویم بیابانگردی. همان حلقهی مخفیانهی پر از محبتمان. نمیدانم اسماعیل چطور بو کشیده بود و گردنبارمان شده بود.
من بیابانها را بیشتر از کوهها دوست دارم. بچهی کوهستان هستم و بالای کوه دنیا آمدهام. نصف آسمان نوجوانی و خردسالیام را زاگرس تسخیر کرده بود. اما بیابانهای بیچیز را بیشتر دوست دارم. بیابانها انگار شبیهترند به خدا.
قرار شد رأیگیری کنیم. ازشش نفر، شش نفر به نیامدن اسماعیل رأی دادند. علی و داداشش معلوم بود که با اسماعیل خوش نیستند. من با رأی علی موافق بودم تا شادیهایش زهر نشود. دانای کل نیستم تا بدانم آن سهی دیگر چرا به نیامدن رأی دادند. اسماعیل باید با ما میآمد بیابانگردی. قانون حلقهی پر محبتمان بود. باید هر چیز را که خلاف طبعمان بود میپذیرفتیم و تحمل میکردیم. این راز امروز فاش شده است. دیگر حلقهای نیست.
اسماعیل آمد. تحملش کردیم. همهی خندههامان را نکردیم. گاهی شادیهامان زهر شد. رسمی شده بودیم. خوشحال بودیم. سختی بودن با کسی که دوستش نداشتیم لذتی داشت که راحتی با دوستان ندارد.
فوریه 28, 2011 در 8:31 ب.ظ.
منم همیشه تو هر جمعی اسماعیل بودم
دیگه خیلی منزوی شدم
حتی تو نت هم نمیتونم وارد جامعه ای بشم و نظربدم
ته خطم..
لایکلایک