توی پیادهروی تنگ صفائیه، چهار نفری راه میرفتیم و از معنای زندگی کافکا میگفتیم. گاهی برای شادی محفل روشنفکریمان همه «ها» میکردیم و هاهایمان ابر میشدند و در هم میپیچیدند و محو میشدند. مردمی که از مقابل میآمدند، باید راهشان را کج میکردند تا حلقهی اندیشمندانهیمان را بهم نزنند. وقتی حرفها توی هم گم شد، قرار شد «ها»ی هر کس درازتر باشد گوینده باشد. ها کشیدیم و ابرهای ممتد از لبهامان فوران کرد. هیچکس نفهمید کدام ها درازتر بود، یادمان رفت. پسری ده دوازده ساله جلوی چشمانمان روی موزاییکهای سرد بیرحم صفائیه نشسته بود. ترازوی کوچکی روبرویش. کتش را درآورده بود و انداخته بود روی پاهایش. عیان میلرزید. هاهامان گم شده بود توی هوای نمناک. دل نازکمان لرزیده بود. بدون هیچ سخنی ایستادیم و بدون هیچ قراری خواستیم گوشت و استخوان و انبوه لباسهای گرم و متعلقات اضافه را وزن کنیم تا لرزیدن پسرک «معنا» یابد.
– وزنه نفری چند
– سیصد تومن– همه جا که صد تومنه
– برا من دیجیتاله
– خیلی گرون می گی. نمی خایم
حلقهمان راه میرود. دوباره ها میکنیم. هاهای معنادار. مهمترین مسألهی فلسفهی کافکا «خود»کشی است.
فوریه 6, 2011 در 11:58 ق.ظ.
زندگي روزمره با عينك فلسفي و بيان ادبي!
جمع اين سه با قلم تو مايه مي گيرد.
زيبا بود.
لایکلایک
مارس 8, 2011 در 3:50 ب.ظ.
[…] وسعت سخاوتهایمان […]
لایکلایک