فوتبال جمعه شبها ستم ناپیدایی است به خانواده که با یک لبخند حل میشود. فوتبال ورزش خوبی است، خیلی خوب. نه به خاطر دویدن وبردن و تفریح، به خاطر زیر و رو شدن انسان. فوتبال سراسر برخورد است، برخوردهای خوش و ناخوش. آرامترینِ دوستها پرخاشگر میشوند و شاعر واژههای شیک داد و بیداد خواهد کرد. گاهی داوری -که خودمان هستیم-اشتباه میکند وگاهی نمیخواهد بپذیرد وگاهی اینها پی در پی خواهند شد. من یا تو -فرقی نمیکند- آمدهایم خوش باشیم و ورزش کنیم و حتی ببریم، اما پشت هم اتفاقات علیه ماست. حریف واقعیت را نمیپذیرد، گلهای ما را قبول ندارد و اگر مجال باشد لگدی به ساق پایمان میزند. در یک تفریح به ما ظلم میشود و آسیب میرسد. گفته بودم زیر و رو خواهیم شد.
همیشه به این روشنی نیست، گاهی تلنگری یا حتی بیشتر لازم است تا بفهمیم در اشتباهیم. هفتههای اول فوتبال، گاهی ناگهان همه میخندیدند و من نمیخندیدم. نه اینکه نفهمیده باشم چه شده است. همان چیزی را میدیدم که دوستم میدید، برای من خندهای نداشت. اینکه کسی میخواهد شوت بزند و توپ از زیر پایش رد شود و پایش فقط هوا را لمس کند چیز خندهداری نبود. هیچ شگفتیای که لبها را باز کند توی رد شدن توپ از میان دو پای دروازهبان حریف نبود. سُر خوردن یک بازیکن اصلاً قهقهه زا نبود. حتی یکی دوبار به خودم جرآت دادم و پرسیدم چرا میخندید و البته سؤال من بساط خندهی نویی بود.
الآن دو سالی است که جمعه شبها میرویم فوتبال. همهی چیزهایی را که روزی برایم هیچ جذابیتی نداشت برایم خندهآور شده است. از افتادن یک بازیکن میخندم و لائی خوردن دروازهبان لذت آور است و به بد شوت کردن دیگری نگاه مسخره میکنم. شاید یکی دو خندهی اول برایم ناراحت کننده بود، اما دیگر به اینکه این خندهها خندههای خوبی نیستند فکرنمیکنم. گاهی یک تلنگر لازم است یا حتی بیشتر.
تلویزیون برنامهی لحظهها دارد یا یک چیزی به همین اسم. مردی از اسب میافتد وصدای خنده پخش میشود و بینندگان محترم هم حتماً میخندند. سورتمهی مرد و زنی میخورد به سنگی پنهان زیر برفها و چند وارو نیموارو توی آسمان میزند و کرکر خنده بلند میشود.
پسرم کنارم نشسته است و دخترکم. بغض کردهاند. پسرکی از دوچرخه میافتد توی گودال آب. تلویزیون قهقهه میزند. بچههای من گریه میکنند. بچههای من به دردهای دیگر انسانها نمیخندند. من خجالت میکشم. تلویزیون هنوز قهقهه میزند. بینندگان محترم میخندند. صدای گریهی بچهها بلندتر میشود. گاهی تلنگری لازم است. تلویزیون را خاموش میکنم. شاید اینترنت را هم خاموش کنم. شاید فوتبال را. چه قدر رفیق ناباب داریم.
پ.ن
این نوشته را درباره ی فوتبال و اخلاق هم بخوانید.
فوریه 4, 2011 در 5:29 ق.ظ.
سید جواد برکچیان و محمد ابرقوهی و شیخ مهدی قزوینی و تو طاقت ندارم تا صبح سر کنم همین حالا برو فیس بوک برام نشانی بگذار صدات رو می خوام بشنوم
لایکلایک