از محسن، همدم سالهای خوش نوجوانیام خوشم نمیآید. حتی نفرت دارم و دلم نمیخواهد «سلام» را حرامش کنم. به خاطر آن دروغ بزرگی که گفت و به خاطر تردیدهای پسِ دروغ. روزهای خوشی داشتیم با محسن. سوار موتور گازیاش میشدیم وهر سحر میرفتیم جمکران و بعد از نماز صبح من درسش میدادم. محسن آن دروغ بزرگ را گفت وهمهی شیرینی دوستیمان را زهر کرد؛ تنش خورده بود به بزرگترهای دروغگو. نمیدانم محسن یادش مانده یا نه، در همان دوران خوش گفت برویم پیش شیخ عارف مسلکی که دیده بودمش و همیشه گِردش شلوغ بود و طلبههای نوجوان و جوان در پیاش. رفتیم دم خانهاش توی محلهی آذر، توی یک کوچهی باریک. خود شیخ آمد دم در. شیخ تا مرا دید شروع کرد به تمجید وتعریف و از نورانیت باطن من گفتن.میگفت تو مصداق تام خطبهی متقین استی و چه سری چه دمی عجب پایی. حتی محسن باورشده بود واحتمال داشت هر آن مرید من شود. ثانیههای سخت در محضر شیخ بودن تمام شد. وقت برگشت به محسن گفتم عجب شیخ دغل گَوبازی. هیچگاهِ دیگر با محسن دم خانهی هیچ شیخ عارفی نرفتم.
واژهها هیچ واقعیتی را تغییر نمیدهند، نه شادیها را غم میکنند، نه اندوهها را سرور. نه سیاهی شب را روشن میکنند نه خورشید را خاموش. نه تمجیدهای شیخ دروغگو مرا زاهد وعابد و مسلمانا میکند، نه تهمتهای دیگران ایمانم را بر باد میدهد.
من دوست دارم دیگران از من بگویند و حتی خوب بگویند. البته این خوب نیست. گفتار دیگران دربارهی من مهم نیست چون دروغ میگویند، خودسانسوری میکنند، مصلحت سنجی میکنند، نمیخواهند اگر بد گفتند بد بشنوند، و روشنتر بگویم در جامعه ما نقد یعنی دشنام.
واژههای دیگران اهمیتی ندارد چون من آن نیستم که آنها میبینند حتی اگر دروغ نگویند وخودسانسوری نکنند. من دردهایم را فریاد نمیکشم، پس نمیشنوند. روی دیوار غمها رنگ شاد میزنم، پس نمیبینند. حرف دیگران حتی اگر راست باشد مهم نیست.
گاهی هم مهم است. وقتی که غرق شدهایم توی ثانیههای گذرا، وقتی که از نگاهمان به آینه خیلی گذشته است، وقتی که با چشمهای بسته راه میرویم.
میتوانی
سه واژه نذر من کنی،سه واژهی شاید تلخ.
ژانویه 27, 2011 در 7:59 ب.ظ.
مدتي بود وقت نشده بود لذت ببريم از قلم صادق سيد !
لایکلایک