سفرهی تهیِ حنجرهام
مهمان دارد
ناخوانده؛
همهی عشیرهی سرفههای خشک
چه قهقهه میزنند
پس سکوت زبان
صفیر رگبار شادمانیشان
خلوت لبها را میگزد
انگار در ملحفهای مهآلود
مثل دود قطار
پنبهی جان را
حلاجی میکنند
در این غروب لیزِ سرد.
انگارهای فقط انگار
سفرهی تهیِ حنجرهام
مهمان دارد
ناخوانده؛
همهی عشیرهی سرفههای خشک
چه قهقهه میزنند
پس سکوت زبان
صفیر رگبار شادمانیشان
خلوت لبها را میگزد
انگار در ملحفهای مهآلود
مثل دود قطار
پنبهی جان را
حلاجی میکنند
در این غروب لیزِ سرد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟