لم داد به صندلیاش و با کمی غرور گفت: رفتیم جای نو، یک مستخدم میگیریم و سر جایمان جُم نمیخوریم و برامان هی چای میآورد و لازم نیست منت توی تنبل را بکشیم.
شش نفریم و گاهی که یکی دو تا نمیآیند میشویم چهار پنج تا. هر روز یکیمان آبدارچی است. وقتی این را گفت، انگار شدم همان مستخدم که باید برای من و او و آن چهارتای دیگر چایی بریزد و بگذارد توی سینی و بیاورد جلویمان و خودش قند را بگذارد کنار چایی دهنسوز. استکانهایمان را بشوید و آخر سر میزهای شلختهمان را سامان دهد.
صدایم کمی بلند شد، من مخالفم، به خاطر احساس پنهان و محبوس در پستوی ذهن مستخدم، احساس خودکوچکبینی و شاید یک آرزوی ناگفته و حتی فکر نشده برای نشستن جای من و تو و آن چهار نفر دیگر.
و هم به خاطر احساس ناهویدا و زندانی در بنبستهای تاریک ذهن من و تو و آن چهار نفر دیگر. خودبرتربینی و نگاه از بالا وقتی استکان چائی را میگذارد سر میز و من و تو تکان نمیخوریم.
اما اگر کسی بیاید و چایی بگذارد جلوی من و تو و استکانهایمان را زیر آب بگیرد و سر میزمان را مرتب کند، شاید برای چند نفر نان ببرد سر سفره. تردید بیپاسخی است.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟