چه سخت است این مرد. این مرد مهربان. و چه محکم گام برمیدارد. بدون تردید. انگار هیچ تردیدی ندارد. میروم سراغش.
– عزیز دلت را چه میکنی؟ چگونه جوانت را میسپاری به تیغ؟
سنگم میزند. هنوز دلش نلرزیده است.
– خدای بینیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت. ببین چشمانش چه شکوهی دارد.
سنگم میزند.
– گلوی اسماعیل جای بوسه است نه خنجر. این پسر سال ها باید دنیا را ببیند. این ظلم است. او حق دارد زنده بماند.
سنگم میزند.
– نمیدانستم این همه سنگدلی. گمانم این بود پیامبران مهربانترینند. اگر تو پسرت را نمیخواهی ، او تو را میخواهد.
سنگم میزند.
– اسماعیل مال تو نیست. مال هاجر هم هست. مال خود هم هست. گریههای مادرش را چه میکنی؟
چه سخت است این مرد. سنگم میزند.
– به مادر پیرش رحم کن. به جوانیش رحم کن. به زیباییش.
دلش نمیلرزد. سنگم میزند.
– تو و خدایت ستم کارید. آینده این جوان را سر میبرید. مادرش را دق مرگ میکنید. مگر قربانی این پسر چه سودی دارد.نه برای تو سود دارد ، نه برای خدا. تو جگرگوشه ات را از دست میدهی ، خدا هم که نیازی ندارد به اعمال بندگانش. شاید رویایت اشتباه بوده. من صدای گریههای مادر پیرش را میشنوم. مادری که سالها انتظار این پسر را داشت.
باز هم نمیلرزد. چه سخت است دل این مرد. سنگم میزند.
دست و پای جوانش را میبندد. تا دلش نسوزد برای دست و پا زدنش. کهنهای میکشد روی چشمان زیبای اسماعیل. دستهای ابراهیم نمیلرزد. پسرش را نمیبوسد. تیغ تیز خنجر میدرخشد زیر آفتاب. انگار تمام هستی این جا را میبینند. من به جای ابراهیم میلرزم.اضطراب دارم. یعنی ابراهیم گلوی عزیزش را میبرد. اسماعیل مینشیند. چه قربانی گرانبهایی. نه پدر تردید دارد نه پسر. پاهایم میلرزد. ابراهیم خنجر را میبرد سوی گلوی اسماعیل. چقدر مطمئن. لرزش پاهایم بیشتر شده است. خنجر را میگذارد روی گلوی اسماعیل. میکشد. دلم تنگ شده است انگار. مثل مجرمیکه همیشه حسرت میخورد. حسرت اشتباهش را. پاهایم میلرزد. میخواهم سجده کنم به ابراهیم. میخواهم سجده کنم به آدمی.
دسامبر 2, 2009 در 7:21 ب.ظ.
خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی زیبــــــــا بود
لایکلایک
سپتامبر 8, 2010 در 9:01 ب.ظ.
خیلی زیبا بود احسنت بر تو
لایکلایک
نوامبر 16, 2010 در 9:09 ب.ظ.
واقعا زيبا بود !
لایکلایک