کتابش نایاب شده بود. گفت همین یکی مال خودم را میدهم به تو. صفحه اولش چیزی نوشت. صفحهای را باز کرد. صفحه سفید بود. مثل برف. سه چهار خط و نیمخطِ پایین صفحه انگار ردپای گربه توی برف بود. خواند:
صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده
باد صدایم می کند
با باد در برگ های صنوبر می رقصم
صنوبر ا در آغوش می کشم
باران …
صدایش میان غرش تریلیای که تنههای درخت را میبرد، گم شد.
پ.ن:
1.بازنویسی چاپ دوم قطع صنوبر
2.اشارهی عرشیهی مرتبط: کتابهایی که جز قطع درختان سودی ندارند.
نوامبر 27, 2009 در 2:51 ب.ظ.
چنگ پر مهرش را بر جان درختان کشیده، در انتظار خواننده ای که که بشنود نوای دارکوب وارش را.
لایکلایک