آژیر قرمز می زدند. هیچ کس تکان نخورد. معلم با اشاره به بچه ها درس می داد.
انگارهای فقط انگار
آژیر قرمز می زدند. هیچ کس تکان نخورد. معلم با اشاره به بچه ها درس می داد.
This entry was posted on اکتبر 2, 2009 در 5:52 ق.ظ. and is filed under داستان کوتاه.
Tags: مینیمال, داستان کوتاه, داستانک
اکتبر 3, 2009 در 6:19 ق.ظ.
آفرين، قشنگ بود
لایکلایک
اکتبر 3, 2009 در 5:19 ب.ظ.
ثبت یک یا چند لحظه از زندگی که توی وبلاگ ها رسم شده اتفاقن رسم خوبی ست. اما اسم این کار داستان نویسی نیست. ولو داستان خیلی خیلی مینی مال!
فرم هایکو بهش بیشتر نزدیکه!
***
دوغ وحدت رو عشقه!!!
لایکلایک
اکتبر 4, 2009 در 11:03 ب.ظ.
نمیدونم در مورد نظر قبلی چی بگم ولی نظرتون رو جلب ی کنم به کوتاه ترین داستان کوتاه دنیا از ارنست همینگوی:
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.
به همین سادگی.
موفق باشی
لایکلایک