فرشتهای که با بغضش میجنگید
چشمهای نقرهای خیسش را
میان بالهای شفاف پنهان کرد
و پسرک زیر چشمی
وقتی مکبر میگفت
الله اکبر
به بغل دستیاش نگاه کرد
وبه خاک افتاد
خدا خندید
گریه فرشته در آسمان پیچید
و مردی که چند متر پارچه بار بر سر داشت
و ادراکش در خشکسالیِ فهم غرق شده بود
به کفشهای پسرک میخندید
و نمیدانست
باید خم شود و کفش از پای پسرک بکند
فرشته با بغض به پسرک خوشآمد میگفت
سپتامبر 22, 2009 در 9:54 ب.ظ.
wowwwwwwwwwwwwww
عالییییییییی بود فقط می تونم همین رو بگم :)))))))
لایکلایک