بابا چیزی نمی گوید .پسر بیقرار است . عصبانی است . نگاه می کند به بابا مثل نگاه شکارچی پی شکارش . میخواهد از بابا زهر چشم بگیرد . ولی میترسد . شاید زورش نرسد به بابا ، به بابای قهرمان ، قهرمان بوکس . لبش را میخورد . سرخ است . قلبش تندتند میزند . میخواهد حمله کند به بابا .انگار میجنگد برای بقاء . تحمل خماری را ندارد. تحمل سرباری را ندارد .تحمل تحقیر را ندارد . دست میبرد سوی میله آهنی . بابا آرام است . دستش را میکند توی جیب کت نیمدارش .هنوز نشانهی کوچک فلزی رنگ ورو رفتهی بازیهای آسیایی روی سینه کت هست . پسر نعره میکشد.
*
مردم جمع شدهاند . دو نفر مرد را بلند میکنند . نشانهی کوچک فلزی زیر خون گم شده است . مرد را میبرند توی آمبولانس . کسی پارچهی سفید میکشد روی صورت مرد . دست مرد توی جیبش مشت شده است .
دُم:
1. کاملتر
ژانویه 21, 2009 در 1:36 ب.ظ.
nemiai dige pisham?
لایکلایک
ژانویه 29, 2009 در 9:50 ب.ظ.
درود درویش جان.
لایکلایک
ژوئیه 16, 2009 در 2:17 ق.ظ.
قبل از اینکه بخونم مطلب کاملتر رو هم خوندم. خیلی پخته و خوب بود. فقط نمیدونم چرا از نظر من لقب قهرمان نمیخورد به مرد. یک کم سبک بود. مثلا یک چیزی تو مایه های پهلوون. یا حاج قدرت. نمیدونم. بعضی جاها هم پسر خیلی لوس میشد که با بقیه دیالوگهاش همحونی نداشت.(نظر شخصی بود فقط)
در کل به دل میشینه
ممنون از داستانت
ستیغ
لایکلایک