خدایا !
الاکلنگ محله ما جیر جیر می کند
و پایه نردبان سرسره شکسته است
تازه
تایر لودر کوکی ام هم در آمده است
ولی بابا هیچ کاری برایم نمی کند
حتی دیگر مرا نمی اندازد هوا
و الاغم نمی شود
همیشه خسته است
هر وقت می آید
خسته است
و دست خالی
خیلی وقت است برایم اسباب بازی نخریده است
خدایا !
می ترسم بابا دیگر مرا دوست نداشته باشد
نه
دوستم دارد
تقصیر نمی دانم کیست
آن روز بابام می گفت :
مردم را فراموش کرده اند
و افتاده اند به جان هم
و بازی های نمی دانم چی ا چی
خدایا !
خدایا من نمی دانم آن ها کیستند
بازی هایشان را بهم بزن
تا بابا الاغم شود
تایر لودرم را درست کند
مرا پرتاب کند آسمان
و همیشه برایم اسباب بازی بخرد
و هیچ وقت خسته نباشد .
سپتامبر 16, 2008 در 7:46 ب.ظ.
سلامهرچند چيزه زيادي از كل وبلاگت نفهميدم اما……..اين متنت خيلي جالب بود ولي ببخشيد اگه اظهاده نظر مي كنم ها شرمندهولي اگه به جاي بابا الاغم نمي شود ميگفتي ديگه نمي ذتره رو شونه هاش بشينم يه خورده بهتر ميشد
لایکلایک
سپتامبر 16, 2008 در 7:49 ب.ظ.
بازم از اینکه بی ادبی کردم و نظر دادم شرمنده ولی حقیقتا وبلات خیلی با معنیه امیدوارم موفق باشی
لایکلایک
سپتامبر 16, 2008 در 7:57 ب.ظ.
ببخشید اصلاح میکنم وبلاگت
لایکلایک
سپتامبر 16, 2008 در 8:31 ب.ظ.
سلام:…خدایایه جوری همه را خشنودکن به برکت باوراین ماه.
لایکلایک
سپتامبر 17, 2008 در 4:35 ب.ظ.
آمین…خیلی دلنشین بود این دعا..خیلی…
لایکلایک