۱.ديروز رفتم خوابگاه دانشجويي .گفتند شام بمان.بوي هميشگي اش را نداشت.چهره اش را كه ديدم آهي گفتم و بالبداهه سرودم:
اي دوست چرا چهره ي املت نگران است….
چون گوجه گران است
رنگ چايي تو استكان زرد خزان است…
چون قند گران است
آب دماغ مشتي عباس باز روان است..
داروش گران است……
———————————————
دسامبر 19, 2006 در 12:20 ب.ظ.
بنشین بر پوست خودت ای درویشاز کجا که من و تو در پی نانگول خوریم؟موفق باشیبه امید آزادی ایران و ایرانی
لایکلایک
دسامبر 19, 2006 در 8:33 ب.ظ.
درویشی وسیاست….؟
لایکلایک
دسامبر 19, 2006 در 9:17 ب.ظ.
با شعری که بداهه سروی خیلی حال کردم(بسی خندیدم)خانه دانشجویی است دیگر.
لایکلایک
دسامبر 20, 2006 در 8:57 ق.ظ.
سلام درویش. از کی تا حالا درویشها هم املت میخورن؟! درویش هم درویشای قدیم. خب معلومه دیگه. وقتی درویش به جای پشم گوسپند! بره سراغ پوست پلنگ بهز این نمیشه! حق درویشایی مثل تو همینه که برید لای چرخای توسعه له بشید نه اینکه مورد مهرورزی قرار بگیرید. به هر حال امیدوارم تو هم یه روزی از کنج عزلت به درایی و بیای توی شهر پیتزا بخوری
لایکلایک
دسامبر 20, 2006 در 12:23 ب.ظ.
سلام و درودمن از مرگ ندارم هراس اما نمی آید اجلبخت بد بین کز اجل هم ناز می باید کشیدشاد باشی.
لایکلایک
دسامبر 20, 2006 در 2:46 ب.ظ.
بشین بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا…. قشنگ بود اخرش فشنگ بود
لایکلایک
دسامبر 27, 2006 در 12:17 ب.ظ.
ای به روحت. قشنگ انگیز نوشته بودی.ما که خوشمان آمد.شعرتم ناز بود. ولی به قول حسن درویشی و سیاست؟؟؟
لایکلایک
ژانویه 29, 2007 در 12:44 ق.ظ.
سلامحالب بود .اما درویش زبان سرخ را نگاهدار که سرها از قبلش بو ی خون گرفته اند.
لایکلایک