تازه به شهر آمده بود.با زن وبچه.معلم بود .مثل عمو یم.آن زمانی که می توانستی با پنجم ابتدایی معلم شوی.دل عمویم شاید برایش سوخته بود .اتاق سه در چهار شمالی را بهش اجاره داد. شاید نیم ساعتی صبح آفتاب می ورد وشاید دم غروب سرخی کم رمق آفتاب را می دید..
۰
دیروز وقتی عمو شمعدانی های سر تاقچه را نگاه کرد دید سربه زیر تر شده اند .سه چهار ماهی آفتاب ندیده اند .سرش را بالا برد جز بتون چیی ندید.خبری از خورشید خانوم نبود…
.
دوره ی اول شورا ها نامزد شد ورای آورد .به قول خودش اصول گرا بود .عمو هم بهش رای داد.دور دوم هم رای آورد .این دوره هم عکس رتوش شده اش در و دیوار را پوشانده است.
.
عمو دیروز فکر می کرد ای کاش می شد از مستاجر زمان جوانیش برای شمعدانی ها آفتاب اجاره کند.
_________________
دسامبر 16, 2006 در 5:42 ب.ظ.
بسم اللهسلام درویش جان. مبارکه. ورودتون رو به دنیای مجازی تبریک میگم. خوشحالم که اولین بازدید کننده وبلاگت بودم. امیدوارم برامون از خاطرات شکار و پلنگ و اجتماع و … بنویسی.عزت زیاد!یا علی
لایکلایک
دسامبر 17, 2006 در 11:48 ق.ظ.
سلام درویش نشسته بر پوست پلنگهمچنان بر آن پوست بنشین تا مگر نظری کند آن..این سبزی قورمه ت هم داره می سوزه,زیرشو خاموش کن.موفق باشیبه امید آزادی ایران و ایرانی
لایکلایک